سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سزاوارترین کس به دوستی، آن است که سودش برای تو و زیانش برای دیگری باشد . [امام علی علیه السلام]

روزی روزگاری موشی در مزرعه زندگی میکرد . در این مزرعه به غیر از جناب موش یک مرغ گوسفند و گاو و ماری که شدیدا دشمن موش بود به همرا زن و مرد مزرعه دار زندگی میکردن یه روز موشه گشنه میشه میاد بیرون که غذایی تناول کنه میبینه که آقای مرعه دار یک بسته رومیخاد به همسرش بده آقا موشه میگه خدا کنه تو بسته غذا باشه که ماهم از ته موندش ی حالی ببریم . وقتی زن مزرعه دار بسته رو باز میکنه بر خلاف آرزوی موش شدیدا ضد حال می خوره چون آنچه که در بسته است چیزی نیست جز یک تله موش . بادیدن این صحنه رعشه ایی به جان موش میفته که ای وای بد بخت شدم اون ماره کم بود که یک تله هم اضافه شد . موش شروع کرد به جار زدن در مزرعه به مرغه رسید گفت : خانم مرغه اینا تله موش گذاشتن بیاین یه کاری بکنیم و . .. خانم مرغ هم گفت به من ربطی نداره من که براشون تخم میذارم خیلی هم منو دوست دارن تو باید به فکر باشی موشه رفت و ب گوسفنده گفت اینا تله موش گذاشتن جواب گوسفند هم مثل مرغ بود موش رفت و به گاوه گفت گاو هم گفت تله موش که به من ربطی نداره من فقط می تونم دعا کنم موش نا امید به سوراخش برگشت و شب شد . موش غمگین از این حادث که چرا میخوان من گیر بندازن و .. ناگهان صدایی شنید .اومد بیرون دید که ماره افتاده به تله موش و با عصبانیت بالا و پایین میره از اون ور زن و مرد مزرعه دار از این سرو صدا بیدار شدن و به محل حادثه اومدن مار هم که یلی عصبانی ود خانوم مزرعه دار رو که دم دست بو نیش زد و آقای مزرعه دار هم وقتی این عمل رو دید بلافاصله دست به کار شد و مار رو کشت .فردا همسایه ها بای ملاقات زن مزرعه دار اومدن و هرکسی برای خود نظریه  پزشکی می داد یکی از همسایه ها گفت سوپ مرغ بسیار عالی است برای مار گزیده گی و فورا مرد مزرعه دار مرغ را سر برید و سوپ مرغی برای عیال فراهم کرد روزها میگذشت و مرد از زن پرستری میکرد . تا اینکه پس انداز تمام شد و از آنجایی که مرد مزرعه دار مدتی رو سرکار نرفته بود کفگیر به ته دیگ خورد. مرد مزرعه دار هم گوسفند رو سر برید نیمی از گوشت رو به بازار برد و با مایحتاج زندگی عوض کرد و نیمی دیگ رو هم برای مصرف در خونه گذاشت.تا مدتی بدین منوال گذشت . تااینکه زن مزرعه دار جان به جان آفرین تسلیم کرد . از آنجا که مرد در روستا آبرویی داشت و همه اورا می شناختن گاو خود را سر برید و مراسم ترحیمی بر گزار کرد . در واقع داستان بالا ,داستان امروز من و شماست ,جایی که فکر میکنیم اصلاربطی به ما ندارد ,ولی دقیقا به ما مربوط میشود ,همه ما  در هر جایگاهی که میخواهیم باشیم ,بلاخره قربانی خواهیم شد ,دیر وزود داره ولی ردخور نداره,وقتی حقی در این دنیا از جانب ما نادیده گرفته میشود,وما چشممان را میبندیم بدون شک و تردید ,گریبان من و تو را هم خواهد گرفت و این در خود از  عدالت صحبت میکند که یکی از اصول تعادل ماست ,   رعایت کردن ودادن نظم به خود,در رعایت کردن حق زندگی به دیگران و خود ,به تعادل که سلامتی است ,خواهیم رسید ,این موضوع آنقدر مهم است که میتوان به عنوان یک پژوهش آنرا انتخاب کرداول بایستی حق و حقوق خودمان را به عنوان یک شهروند کره زمین بشناسیم,ومیبینیم که باز از خودمان داریم شروع میکنیم,نه از دیگری . پاینده باشید


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/6/1:: 11:42 صبح     |     () نظر

درباره

صبوری
هدف از ایجاد این وبلاگ احساس وظیفه ایی است که اولا سپاس از خداوند برای توفیق این فرصت برای خودشناسی در کنار استاد و معلمی که مرا تا ابد بنده خدا کرده و دوم برای آن حتی تویی که نیازمند و طالب کشف ومکاشفه وبنده گی نظم و هماهنگی و هارمونی هستی.در ضمن آنچه مینویسم فقط نظرات شخصی است و هیچگاه بی احترامی و هتک حرمت به هیچ دینی در مرام من وجود نداردکه من عاشق تمام پیامبران خداوند بلاخص حضرت محمد (ص) هستم وهرکسی کوچکترین بی احترامی به اعتقادات و باورهای انسان کنداز خدا پرستی دور است ,اگر دیدگاه من با شما یکی نیست این به دلیل تفاوتی است که در اندیشهای ماست وهیچ چیز دیگری نیست ودر این راه ما هم سفرانی همراه به سمت خداوند هستیم و در این راه من محتاج راهنمایی های شما انسان بزرگ هستم
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها